غرقه شدن. غرق گشتن. در آب فرورفتن. خفه شدن در آب و مردن: دلش غرقه گشته به آز اندرون پراندیشه بنشست با رهنمون. فردوسی. دل خاقانی از این درد، برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. خاک من غرقۀ خون گشت مگریید دگر بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه. خاقانی. آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. حافظ
غرقه شدن. غرق گشتن. در آب فرورفتن. خفه شدن در آب و مردن: دلش غرقه گشته به آز اندرون پراندیشه بنشست با رهنمون. فردوسی. دل خاقانی از این درد، برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. خاک من غرقۀ خون گشت مگریید دگر بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه. خاقانی. آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. حافظ
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
جای عمیق از آب که امکان خلاصی در آن متصور نباشد. (آنندراج). غرقگاه. آنجا که غرق شوند: بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم چشم خلاص داشت، سفینه اش وفا نکرد. خاقانی
جای عمیق از آب که امکان خلاصی در آن متصور نباشد. (آنندراج). غرقگاه. آنجا که غرق شوند: بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم چشم خلاص داشت، سفینه اش وفا نکرد. خاقانی
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی